یه خرابکاری جالب و ماجرای بعد از اون!!!
سلام مامانی
بله میخوام از خرابکاری شما بنویسم عشقم:
داستان از اونجا شروع شد که یه روز بابایی گردو و بادوممونو از باغ آورد خونه و تا ما داشتیم با هم صحبت می کردیم و از شما غافل شدیم و یه کمی دیر رسیدیم و ... اینطوری شد:
الهی دورت بگردم تا ما رو دیدی می خواستی فرار کنی که با خنده ما تو هم خندیدی و بعدش تصمیم گرفتیم با هم بازی کنیم بعد بابایی این دکورو برات چید:
و شما هم از خدا خواسته اومدی بازززززززززززززی
بذار حساب امروزمو بنویسم
دخل امروز چقدره؟؟؟
بدو بادوم تازه دارم بدوووووو
نمی خری؟؟ می زنماااااااا !!!!!!!!
ما: نه نه میخریم نزن
نگار: آهان حالا شد بفرمایییییید
اینم آخر بازی:
به ما که خیلی خوش گذشت عشقم ان شاا.. که به تو هم خوش گذشته باشه و از ما راضی باشی عسلکم
واقعا خوبه که یه وقتایی ما هم مثل بچه ها شیم و تو دنیای اونا باهاشون بازی کنیم
عاشقتییییییییییییییم نگارم