نگار نازمون نگار نازمون، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

اولین فرشته کوچولوی ناز مامان و بابا، نگار

یه پست طووووووووووولانی از این تاخیر طوووووووووولانی

1392/8/12 16:05
نویسنده : مامان نگار
290 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام به همه دوستا و مامانای خوب و مهربون

ببخشید که این همه تاخیر داشتم واقعا همتون حق دارین  اما یه دلیل بزرگ دارم -  نگار بستری شد ناراحت

یهویی گفتم که رفته باشم سر اصل مطلب. البته توی این مدت منم یه کمی از لحاظ کاری سرم شلوغ بود  اما این موضوع ناراحت کننده مزید بر علت شد و من کاملا از همه چیز بریده بودم نه حوصله خونه رو داشتم نه حوصله اداره نه هیچ کسی رو چه برسه به اینکه بیام نت و وبو آپ کنم. خلاصه بازم ببخشید دوست جونای مهربونم. از همتونم بخاطر اینکه تو این مدت یاد من بودین و برام کامنت گذاشتین ممنونم.لبخند

از اول براتون میگم:

مسافرت آبعلی و عکس هاش:چند هفته پیش با مامان بزرگ اینا و خاله و دایی مامان رفتیم آبعلی. اینم عکساش:

قربون این جلیقه نجاتت برم کوچولوووووووووی من

 الهی قربونت برم که پایه همه چی هستی حتی تله کابینقلب

 اما یه کم ترسیدی هاااااااااااچشمک

 خوش تیپ مامانماچ

ماچماچماچ

بعد از آبعلی رفتیم  شمال با مامان جون اینا ( این دفعه مامان بابایی )

این دفعه از آب کمتر می ترسیدی و بازی هم می کردی!!!

اینم عکس ها:

آخه باید بری تو ویترین عشقم؟  قربونت برم

بعد هم که عید غدیر شد سادات خانم مامان و امان از اون پنج شنبه که شما فرداش حالت بد شد و بهم خورد و تب کردی و ما رسوندیمت بیمارستان کودکان طالقانی و متاسفانه دکتر برای تب شما  شیاف  تجویز کرد و فرداش شما بیرون روی شدید  پیدا کردی. خلاصه بردیمت پیش دکتر خودت و درمان رو از اول با داروهای دیگه شروع کردیم  اما متاسفانه خوب نشدی تا روز سه شنبه. وای که چه شبی بود اون شب وقتی که دکتر ناچارا دستور بستری رو برات داد دنیا رو سرم خراب شد. بابایی هم تهران نبود و من تنها باید میبردمت بیمارستان.  خیلی سخت بود عسلکم.  اما به یاری و لطف خدا و کمک مامان بزرگ بالاخره گذشت تا بابایی رسید پیشمون و بعد از دو شب و سه روز شما مرخص شدی و اومدیم خونه. -همینجا جا داره از دکتر صبور بخاطر تشخیص به موقع و صحیحش و همچنین لطف ایشون که ما رو به دکتر بهرامی و بیمارستان مهراد معرفی کردن تشکر و قدردانی کنم.-

خلاصه اینم از داستان غم انگیز بیمارستان.  اما خدارو شکر به خیر گذشت. چون آب بدن نگارم  خیلی کم شده بود و ...

اینم یه چند تا عکس از اون روزهای سخت. شاید جالب نباشن عکسها  اما خوبه که آدمو از خواب غفلت و ناشکری بیرون بیاره.

ان شاا.. همه بچه ها سلامت و شاد باشن فرشته های پاک و معصوم خدالبخند

 الهی من بمیرم که تو این قدر چشمات بی رمق شده بودن مامانی

  قربون اون دستای کوچولوت برم. چقدر گریه کردی برای سرم و من پشت در التماس میکردم که بذارن بیام داخل پیشت. 

 گریه

 عاشق این صندلی ها شده بودی و شب و روز میگفتی بریم بشینیم اونجااااااا

تا صبح پلک نزدم عشقم مبادا سرمت تموم شه و من خواب بمونم. البته خوابم هم نمی برد اصلا. فدای یه تار موت نفسم.قلب

 امان از دست تو شیطون مامان  اما همیشه همین طوری شیطون باش  مریض و بی حال نباش  عزیزم. دیگه شکایت نمی کنم. خدایا شکرت 

عاشقتممممممممممم قلبماچ

خدایا خودت همه بچه های ناز و پاک و نگار منو در پناه خودت حفظشون کن و از بلایا دورشون کن بار الها پروردگارا یا رب 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

خاله پریسا
12 آبان 92 20:25
دوستم دیدی بلاخره امروز قسمت شد بیام سایت نگار ولی ای کاش یه روز دیگه میومدم که این عکسای بیمارستان نبود
خیلی ناراحت شدم انشاالله دیگه بیمارستان و از این حاها نری نگار خوشگلم همش بری شهربازی و آب بازی و شیطونی بازی
میبوسمت خاله جون ایشالا روز به روز تپلی تر و خوشگلتر شی و خدا واسه مامان و بابای گلت حفظت کنه و زیر سایشون بزرگ شی و پیشرفتتو ببینن.
میبوسمت هزار تا

سلام دوست خوب و با معرفتم
مرسی که اومدی و عکس ها رو دیدی و کامنت گذاشتی
دیدی خاله اووووخ شدم؟ به حرف مامانم گوش ندادم دیگه
بازم لطف کردی عزیزم که زحمت کشیدی و اومدی و به ما سر زدی.
بووووووووووووووووس

مسابقه نازترین کودک
12 آبان 92 21:34
سلام تبریک میگم سایت شیکی داری از اون مهمتر کوچولوی خوشگلی داری در صفحه ای از وبلاگ ما مسابقه ای برای بچه های نازمان تدارک دیده شده اگه خواستی عکس ومشخصات دلبندتان را برای ما ارسال نمایید تا در مسابقه شرکت داده شود و پس از رسیدن تعداد عکسها به 100 عدد بر اساس تعداد آرا 20 نفر اول رتبه بندی می گردد http://madinehkhanom.blogsky.com/%d8%b9%da%a9%d8%b3-%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9-%d8%b4%d9%85%d8%a7
مثل هیچکس
13 آبان 92 10:43
گفتم خیلی وقته نیستید؟عزیزم بمیرم برات که اینجوری بیحال شدی ،خدا نکنه بچه ها مریض بشن خیلی سخته من که همیشه میگم کاش خودم مریض بشم ولی پسرم نه .خدا همشون رو حفظ کنه چه دعای قشنگی نوشتید اخر پستتون امییییییییییییییییییین


ممنون بازم بابت تاخیر ببخشید
امییییین
بووووووووووس
مامان نگار
13 آبان 92 11:38
الهی بمیرم نگار جونم چی شده بوده؟
می دونم چقدر سخت بوده اون لحظات چون من هم چند وقت پیش تجربه اش کرده بودم
خدا رو شکر که الان خوب شده
مامانی خیل مواظب نگار جونم باش


خدا نکنه عزیزم
آره واقعا سخت بود اما خدارو شکر گذشت
چشم عزیزم شما خیلی لطف داری
راستی مامان نگار من پسوردتو فراموش کردم. ممنون میشم برام بذاری البته مطمئنا تو نظرات تایید نمیشه
بوووووووووس
مامان نگار
13 آبان 92 11:39
فدای اون موهای فرفری و بورت برم من خانوم بامزه و خوشگل تو که این همه پایه هستی ایشالا همه اش برین مسافرت و نگار جونم کلی بهش خوش بگذره و البته کلی بره توی ویترین
منصوره مامان زهره
14 آبان 92 2:31
الهی همیشه سالم باشی خاله!


مرسی خاله جونم
مامان گلشيد
14 آبان 92 10:45
الهي بميرم برات خاله جون عكست رو ديدم اونم با سرم توي دستت اشكم در اومد به خدا خدا رو هزار مرتبه شكر كه خوبي و حالت خوب شده
ماماني خيلي سختي كشيدي حق داري گلم اميدوارم ديگه همچين روزايي رو تجربه نكني


مرسی عزیزم لطف داری. ان شاا.. هیچ مادر و بچه ای این روزارو تجربه نکنن
امیییین
زهره(نى نى عسلك)
15 آبان 92 23:33
جانم نگار طلا اوخ شده بودى؟ديدم مامانى چند وقته نمياد برات بنويسه!!!نگو مامانى غصه مى خوره واست! ولى خداروشكر كه خوب شدى ومامانى دلش اروم گرفت.ايشالا هميشه لبهات پرخنده باشه
زهره(نى نى عسلك)
15 آبان 92 23:37
واى چه خوش تيپ! هميشه به سفر وخوشى!نگارعسلى.
مامان سونیا
16 آبان 92 11:51
ای جونم الهی بگردم خاله خدا بد نده خدا رو شکر که نگار جون حالش بهتر شده مامانی توی پائیز به قول قدیمیها هوا دزده یعنی مشخص نیست کی گرم هست و کی سرد خیلی مراقب نگار جون باشید تا دیگه براش اتفاقی نیفته


مرسی عزیزم. چشم حتما. به دعای خیر شما
بووووووووووووووووووس
مثل هیچکس
16 آبان 92 14:27
...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_
...........|..........*____* ........|||"|""\___
...........|________________ _ |||_|___|)
...........!(@)'(@)""""**!(@ )(@)***!(@)''
به اندازه یه کامیون وبلاگمو با مطالب جدید آپ کردم - بدو بیا


چشششششششششششششششششششششم
خاله فريناز
20 آبان 92 8:49
يعني اشك توو چشام جمع شدا مادخت!
بميرم كه جوجه اين‌جوري مريض شده. چه شب سختي رو گذروندي بدون بابايي‌ش.

ولي واقعا ازت ناراحت شدم كه به ما زنگ نزدي! ما كه به كار اميرحسي خان‌آقا واقفيم و مي‌دونيم كه هر لحظه ممكنه بره سفر كاري، كاش همون لحظه كه نياز به بيمارستان بود بهمون زنگ مي‌زدي. (مي‌دونم كه خانواده عزيز هميشه كنارت هستن، اما ما كه اين حرفا رو با هم نداريم)، مگه بچه‌ها به هم نمي‌گن داداش! اين كه فقط لفظ نيست، واقعيه.
قربونت برم، ايشالا ديگه هميشه سلامتي باشه. اما يادت نره هر وقت كار خيري هم داشتي بهمون زنگ بزن مگه خونه‌هامون چقدر با هم فاصله داره عزيزم، اين كه ديگه بيماري بوده...
من كه هميشه به عنوان برادر روي بابايي نگار حساب مي‌كنم. چند وقت پيش كه گوشي مهرداد رو دزديدن و من از نگراني نيومدنش داشتم ديونه مي‌شدم همش گزينه شماره يك‌ام زنگ زدن به شما بود، كه بريم دنبال مهرداد!

بگذريم دوستم قربون خودت و جيگمل، از ديدن بقيه عكسا خيلي لذت بردم. مواظب خودتون باشيد و به خاطر اين‌كه كلا خانواده‌ي تووو چشمي هستيد، صدقه و اسفند رو فراموش نكن. هر چند كه مي‌دونم خودت مي‌دوني.
ديگه هيچي ديگه، دوستون دارم.
(ببخشيد كه سخنراني كردم، آخه از ديدن عكساي نگار و دست تنها بودن اون شبت و وقتي خودمو گذاشتم جات دلم گرفت)

سلام عزیزم
مرسی که اینقدر به ما لطف داری. قربون دل کوچولوت برم که گرفته معلومه که شماها از بهترین دوستامون هستین عزیزم و بچه ها با هم داداش و ما هم با هم خواهریم. واقعیه واقعی. منم همیشه به عنوان برادر رو بابای نی نی آیندمون (عمو مهرداد فعلی)حساب کردم و میکنم. کم هم بهش زحمت ندادم تا حالا. خدا خیرش بده. تو همه مراسم ها چه شادی چه دور از حالا غم همیشه کنار ما بوده تو هم که دیگه عین خواهرمی. اما باور کن اون موقع فکرم به هیچ کس و هیچ جایی قد نمیداد. اون قدر داغون بودم که نگو... اما بازم ببخشید و مرسی از این همه اظهار همدردیت عزیزم.
خیلی خیلی ماههههههههههی
خاله فريناز
20 آبان 92 11:17
عزيزمي، ايشالا نگار از اين بعد كلي مراسم داره. جشن تولداش، جشن تكليفش، جشن تولد 18 سالگي‌ش، فارغ‌التحصيلي خانم دكتري‌ش، جشن نامزدي‌ش، جشن عقدش،‌ عروسي‌‌ش، ختنه سرون پسرش () و ... در همه اينا مي‌دوني كه عمو مهرداد و من هستيم ديگه (به قول همكارم "به شرط بقا"). ديگه يادت نره دوستما. ايشالا براي اسباب كشي به باغچه 700 متري نياوران هم حتما روي ما حساب كنيد. شستن پورشه رو نيستيم خودتون ببريد كارواش سر خيابون الف ولنجك،‌ تقريبا هم به باغچه نزديكه... والا ديگه! روتونو زياد نكنيد ديگه البته به دليل تعلق خاطر به اون مازراتيه بدم نمياد وقتي مهرداد و امير خان آقا دارن مي‌شورنش نگاشون كنم! ولي تمام اون مراسم بالاييه رو براي خواهر و برادر آينده نگارم هستيم. چي؟ صدات نمياد مادخت! يه بار ديگه بگو؟ هان؟ آهان! من در مورد خواهر برادر نگار چيزي نگم؟ خجالت بكشم؟ شرمنده بشم؟ دست به كار بشم؟ باشه باشه من ديگه حرفي براي گفتن ندارم بهش فكر مي‌كنم، يعني مي‌گم كه فكر كنه قربونت برم عزززززززیزم چشم حتتتتتتتتتتتتتتتتتتما . خواهر برادرو خوب اومدی باشه خاله باشه دارم برات ببینم نکنه فکر که سهله واقعا خبرایییییییه به ما نی گین؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااااان؟جواب بده هااااان
خاله فريناز
20 آبان 92 12:25
نه نه خبري نييييييييييييييييييي، شش ماهه دوم سال 93 ايشالا. بزار خاله فري از شر اين 17-18 كيلوي باقيمونده هم خلاص بشه بعد ديگه خاله‌ش ان شاا.. به سلامتی بابا بدوووووووووو دیگه خاله ش ما میخوایم یالااااااا ما عمو و خاله و نی نی میخوایم یالاااااااا
خاله فريناز
20 آبان 92 12:32
قول مي‌دم هر خبري شد اولين نفر اولين نفر قبل مهرداد و مامانم به تو بگم. هيچ‌وقت يادم نميره شمال رفتنو و بيبي چكه رو! چه توهمي زده بوديم تو رو بگو از من هول‌تر بودي هنوزم يادم مي‌افته كلي مي‌خندم به استرنس تو قول دادیییییا خداییش استرس داشتم واست حالا ببین هاااااااااا
زهره(نى نى عسلك)
27 آبان 92 0:13
مامان گلشيد
27 آبان 92 8:39
خانومي خوبي كجايي گلم نگار جوني خوبه ؟؟ يه خبري از خودت به ما بده
مامان نگار
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خانمی. ان شاا.. زودی میام.
مامان نگار
2 آذر 92 9:18
کجایین پس؟ دلمون خیلی تنگ شده برای نگار جونم
مثل هیچکس
11 آذر 92 12:19
عزیزم نگار جون بهتره خیلی مراقب دختر کوچولومون باشیدتا خدایی نکرده دوباره مریض نشه
مائده(ني ني بوس)
12 آذر 92 1:36
خاله نبينم هيچوقت دختر به اين خوشگلي مريض بشه