نگار نازمون نگار نازمون، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

اولین فرشته کوچولوی ناز مامان و بابا، نگار

سفرهای شمال - تابستان 93

1393/7/8 15:41
نویسنده : مامان نگار
901 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان

امسال به دلایلی  خیلی زیاد مسافرت ( به قول شما مسافرف ) رفتیم. الهی من قربون تو دختر خانوم برم که اینقدر با ما همکاری کردی و از سفر لذت بردیم.  امسال شما دیگه از دریا نترسیدی و یه عالمه بازی کردی:

و یواش یواش زیادتر رفتی تو آب!!!

و .... تشویق قهرمان مامان بابا

بعدش با اردکت با همدیگه افتادین تو آب و بابایی دوربین به دست اود و .... بله دوربین  تقریبا نابود شدخطا اما عیب نداره  عزیزم فدای یه تار موت عشقم بوس

عشقم تا مدتها این داستان دریا و اردک و افتادن تو آبو برای هرکی که میدیدی  با آب و تاب و با اون زبون شیرینت تعریف میکردی  عاشقتمممممممممممبغل

 

عاشق این عکس رویاییییییتم:

با بابایی مشغول انجام  پروژه دو نفرتون:

تو هم بیا  کمک  اردک جونمچشمک

اینم حاصل کار: جشنجشن جشن

تشویق تشویق تشویق تشویقتشویق

اینم آخر کار بعد از یه روز پر از بازی

ویلای مامان جون این اتاقو از همه بیشتر دوست داری چون تی وی خودت اونجاست موتور، تردمیل ( مرزش) اونجاست ... خلاصه اومدم ببینم داری چی کار میکنی که دیدم خودت از خستگی خوابت برده عاشششششقتم

نگار جون؟ جووووووونم الهی من قربون این جونم گفتنت بشم عشقم

نگار جون در حال آفتاب گرفتن با عروسک بزرگ تر از خودش که عمو زحمت کشیده براش

مامانی بیا مرزش کنیم...  ای جووونم با این مرزش گفتنتبوس

نگار خانوم در حال ورزش کردن. اولش یه کمی می ترسیدی مامانی  اما بعد یواش یواش  دیگه راه افتادی ورزشکار قهرمان مامانبوسبوس

 وقتی خودتو لوس می کنی که یه کم دیگه مرزش کنی:

تازه عاشق موتور سواری هم هستی. دختر باباشه دیـــــــــــگهچشمک

جوووووووووووووووووووووونم

عکس با بن تنعینک

عکس با بانی نی !!! ( کارتون مورد علاقه نگار )

و عکس با نی نی تعجب ( اسمی که خودت برا این کوچولو!!! انتخاب کردی )

تو جاده  از خواب پا شدی و پرسیدی کجاییم مامان؟ منم  گفتم مسافرت اون قدر ذوق کردی که نگوووووووو عشقم ان شاا.. همیشه سلامت و شاد باشی زندگیـــــــــــمبوس

دیگه مثل خانوما صندلی عقب خودت می شینی ( البته کار خطرناکیه ها )

یه ظهر داغ  شرجی تابستونی شمال، سرکار هوس توپ بازی کردین و منو به زور بردی تو حیاط تا تاب بازی و توپ بازی کنیمخطا از اونجایی که خدا با ماست یه پیشی اونجا تو آفتاب لم داده و خوابش برده بود و من داشتم با حسرت بهش نگاه می کردم و نمیدونستم که فرشته نجات منه و در کمال ناباوری دیدم که شما بخاطر اینکه پیشی بیدار نشه رضایت دادی و گفتی بریم تو  مامانی پیشی بخوابه خندونک خدایا شکرت چشمک

اینم عکس های داستان بالا:

جوووووووووووووووووووونم

راستی دیگه  خودت کفشاتو  پات میکنی عشقمتشویق

اینم فرشته نجات جشن

اینم یه عکس افتخاری

  بوس

عاشـــــــــــــقتم جووووووونممحبت

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

افسانه
14 مهر 93 11:16
سلام عزیزم به به مسافرت ایشالا همیشه در سفر و خوشی باشی گلم